گفتم مگر به صبر فراموش من شوی
کی گفتم آفت خرد و هوش من شوی ؟
فریاد را به سینه شکستم که خوشترست
آگه به دردم از لب خاموش من شوی
سوزد تنم در آتش تب، ای خیال او
ترسم بسوزمت چو هماغوش من شوی
بنگر به شمع سوخته از شام تا به صبح
تا باخبر ز حال شب دوش من شوی
ای اشک ، نقش عشق وی از جان من بشوی
شاید ز راه لطف خطا پوش من شوی
می نوشمت، به عشق قسم، ای شرنگ غم
کز دست او اگر برسی نوش من شوی
گر سر نهد به شانهٔ من آفتاب من
ای آفتاب ، جلوه گر از دوش من شوی
سیمین ز درد کرده فراموش خویش را
اما تو کی شود که فراموش من شوی ؟